چشم دل بگشا

گرچه دنیای وبلاگ نویسی به سختی به من ثابت کرده که برای حفظ خاطرات و یادگار روزهایت، عاقلانه نیست که به وبلاگ تکیه کنی، اما می خوام این روزها رو در وبلاگ بنویسم، شاید به دلیل ساده ی اینکه احساس می کنم بدون نوشتن چیزی کم دارم

چشم دل بگشا

گرچه دنیای وبلاگ نویسی به سختی به من ثابت کرده که برای حفظ خاطرات و یادگار روزهایت، عاقلانه نیست که به وبلاگ تکیه کنی، اما می خوام این روزها رو در وبلاگ بنویسم، شاید به دلیل ساده ی اینکه احساس می کنم بدون نوشتن چیزی کم دارم

جشن ِ پاییزی

امروز روز جشن وسط پاییز است، پانزدهم آبان ... و دیروز روز ِ یکی شدن ِ من با طبیعت بود...  

دوستی محبت کرد و دعوتمون کرده بود به زادگاه خانوادگیشون، خونه ای رو دیدیم که پدرش اونجا به دنیا اومده بود، به سبک خونه های اون منطقه با سقف شیوونی و خیلی قدیمی وُ اسرارآمیز... وَ ... خُب راستش جاهای بکر اینطوری من وُ دیوونه می کنه... وقتی به قدمت این خونه ها و خاطراتی  فکر می کنم که دیوارهای خونه حفظ کردند... اشک ها و خنده هایی که به خودشون دیدن، تولدها و یا مرگ و میرهایی که شاهدش بودند ... تمام ِ این ها برای من لذتی جادویی داره 

وَ دیروز برام این حس ها را داشت ... البته باید بگم که  ما وارد اون خونه نشدیم چون صاحبانش کسان دیگری هستند... و فقط از کنارش رد شدیم

 روز قبل از ساعت 9 کلاس داشتم تا 8 شب ... بعد این وسط تصمیم گرفته بودم که کیک هم درست کنم! (علاوه بر ناهار که قرار بود هر کس برای خودش ساندویچ درست کنه بیاره) 

  

 

 

 

خلاصه که کدو حلوایی خریدم برای اولین بار  توی شهر من اصلا کدو حلوایی یک خرید ِ معمول و متداول نیست ، درواقع اصلا تا قبل از اینکه توی اینترنت این همه تعریف و تمجید ازش ببینم ، نمی دونستم بقیه اینقدر مصرف می کنند ! خلاصه اینکه با ترس و لرز که خوب باشه یا نه، کدو حلوایی رو خریدم و جوز هندی رو هم ... از فروشنده پرسیدم چطور استفاده کنم، و وقتی رسیدم خونه سریع یه دونه شو انداختم تو یه کاسه آب تا ده دقیقه بعد رنده اش کنم ! که البته اونقدر کار داشتم که ده دقیقه تبدیل شد به یک ساعت و نیم بعدترش  ولی به نظرم اینطوری بهتر شد... رنده هم نکردم، با کارد داخلش رو تراشیدم و به اندازه ای که می خواستم (من عاشق ادویه ها و بو هستم، و این جوزهندی واقعا طعم بی نظیری می داد، هرچند به نظرم اونقدر قوی بود که بوی بقیه ادویه ها رو تحت الشعاع قرار داده بود ولی من دوست داشتم چون اونا هم اثرشون رو گذاشته بودن به هر حال... ولی کلا من عاشق این عطر و بو هستم) 

سیب زمینی های آب پز رو پوست گرفتم و رنده کردم، مطابق معمول چشمی کار می کردم  سیب زمینی + گوشت + سویا (عاشق طعم سویا توی کتلت هستم) و یه کم هم پیاز رنده کردم که آبش و گرفتم و فقط خودش رو زدم (دوست ندارم بوی گوشت بده) بعد هم تخم مرغ + زرد چوبه و یه کم نمک و فلفل... ساعت 9:30 کتلت ها آماده بود ولی تا بخوام شروع کنم به کیک پختن تا 10:30 - 11 طول کشید. 

وقتی رسیدم خونه خواهرم کدو حلوایی رو برید و تکه های کوچک ازش گذاشتیم تا بخار پز بشه (تجربه اولم بود چون بخارپز نداریم ولی خیلی دوست داشتم و باحال بود !) 

خلاصه که کدو حلوایی ها رو پختم و پوره شون کردم و گذاشتم تا بقیه شون هم بخارپز بشن و فریز کنم برای دفعات بعد   

  

دستور پخت (دستور هانی شف.. من  هل رو هم اضافه کردم بهش)

آرد : دو پیمانه 

تخم مرغ: 3 عدد 

شکر: 200 گرم (برای من میشه یه لیوان سر خالی)  

پوره کدو حلوایی : یک پیمانه (یا 200 گرم کدو حلوایی خام رو بردارید و بخار پزش کنید)

روغن: یک پیمانه 

ماست: سه قاشق سوپخوری  

گردوی خرد شده: 50 گرم

دارچین، هل و جوز هندی : یه کم از هر کدوم (من همیشه چشمی می ریزم ، این کیک هم با اینکه اولین بار بود درست می کردم ولی باز هم چشمی و مطابق سلیقه ی خودم ریختم، ولی هل رو خیلی بیشتر استفاده می کنم، از اون دو تا تقریبا یه قاشق چایخوری، شاید!) 

بکینگ پودر

آرد رو با بکینگ پودر و جوز هندی مخلوط می کنیم (الک کردن خیلی خیلی بهتره) و میذاریم کنار تا نوبتش برسه  

شکر و دارچین رو هم تو ظرف نسبتا بزرگی با هم مخلوط می کنیم، تخم مرغ ها رو بهش اضافه کرده و با همزن حسابی هم می زنیم...

ببینین این کیک خیلی خیلی آسونه و البته به همون نسبت هم کم پف می کنه! چرا؟ یه دلیلش اینه که سفیده و زرده از هم جدا نمی شن... پس اگر می خواید پف بیشتری داشته باشه، باید قالب طوری انتخاب بشه که سطح مقطع کوچکی داشته باشه تا ارتفاع کیک بتونه خودش رو نشون بده، شخصا زیاد غصه این چیزها رو نمی خورم ، طعم و عطر کیک برام خیلی مهمتره... البته طبیعیه که پف بیشتر موجب شادی بیشتر روحمان می باشد !  

من کیک پز دارم، پس قالبم همچین کوچیک هم نبود... برای اینکه بتونم پف بیشتر داشته باشم، تخم مرغ ها رو زیاد هم زدم... هل رو هم اضافه کردم، چون این دو تا عاملیه که باعث میشه بعدا کیک بوی تخم مرغ نده: هم زدن زیاد + اضافه کردن وانیل (به جای وانیل من همیشه هل اضافه می کنم مثل مامانم) 

وقتی خوب هم زدیم تا کرم و یه کم کشدا ر شد، ماست و روغن رو اضافه می کنیم. بعد پوره کدو حلوایی رو بهش اضافه می کنیم، در آخر هم  مخلوط آرد اینا ! رو کم کم  میریزیم و هم می زنیم، گردو ها رو هم ریختم توش، بعد هم که توی کیک پز گذاشتم تا بپزه 

 

  

عطر عالی ، و طعم بی نظیر و خاص ِ این کیک تضمین شده است  

 

دیروز تو جشن ِ پاییزی مون ،  همه کلی ازش استقبال کردن ... الآن دیگه خیلی طولانی شد، ادامه ش بمونه برای بعد  

خیلی وقت نبود که رابطه م تموم شده بود، غم بود وُ دوست داشتنی که هنوز هم ادامه داشت ولی می دونستم توی رابطه من اشتباهات زیادی داشتم. 

خیلی اتفاقی وارد کتابفروشی ای شدم که با اینکه مسیر هر روزم بود،  تا اون روز متوجهش نشده بودم. اما اون روز به سمتِ قفسه های کتاب رفتم و این کتاب رو از اونجا خریدم:   

زن ها، مردها را از دست می دهند، چرا ؟  ..................... You  LOST  HIM  at  HELLO  

 

تصمیم دارم خلاصه ای از اون و برداشت خودم رو اینجا بذارم. مطمئنا یاد دادنش باعث میشه که بهتر یاد بگیرم و متعدتر به انجامش بشم، علاوه بر این، خوشحال میشم اگر این نوشته ها به دختر(های) دیگری هم کمک کند.  

پست # 4

این هفته شروع کردم و دارم توی یک گروه می نویسم ... من می تونم پرشور بنویسم و می تونم کلمه ها رو کنار هم زیبا بنویسم (کسی مثل محمود دولت آبادی که خیلی نوشتنش رو دوست دارم وزین می نویسه در واقع به کلمات روح میده ... من اونطور نمی تونم ... فقط ساده احساسم رو میگم ... حتی بدون توصیفات آنچنانی ...) با این حال این کار به شدت بهم احساس لذت میده ... وقتی می نویسم فقط به این فکر می کنم دیگران با خوندن این مطلب زندگی شون چقدر می تونه بهتر بشه ... و لذت دیگه ام اینه که تعریف های دیگران رو بخونم و کیفور بشم 

جمعه قراره یک کارگاه برگزار بشه و قراره که من هم یکی از افرادی باشم که کمک می کنه به برگزاری بهتر کارگاه ... راستشو بگم ؟ یه کم دلهره دارم ... دفعه ی قبل (آبان 93) بعد از کارگاه وقتی تنها شدم خودم رو کلی دعوا و بازخواست کردم ... حتی اشتباهی هم نکرده بودم که اونهمه بازخواست لازم داشته باشه ! اما ا ین بار رو به خودم قول دادم هر اتفاقی که افتاد خبری از دعوا و حرف های بد نیست ... قراره بعدش خودم رو تشویق کنم و از خودم بپرسم :

- چه کارهایی رو خوب انجام دادم ؟ و کلی جا براش بذارم

بعد بپرسم : چه کارهایی رو می تونستم بهتر انجام بدم ؟ و به اندازه دو سه مورد فقط جا بذارم براش ...

یک چیز دیگه ... این بار ، به قول یک دوست ، من هم دیگه اون دختر قبلی نیستم ...

تصمیم دارم هر کاری که می دونم درسته انجام بدم و به خودم مطمئن تر باشم . من قصد دارم جمعه برای همه افرادی که اونجا هستند یک روز به یاد موندنی باشه و مطمئنا تلاشم رو برای این خواهم کرد که خاطره خوشی از اونجا با خودشون ببرند ... هم شرکت کننده ها و هم تمام اونایی که قراره با هم تلاش کنیم ..... امیدوارم اون روز مهم تر از هر چیزی "خودم" باشم ... نسترن خوشرو و مهربان و البته مقتدرتر 

...........................

متاسفم که اسم کارگاه رو نمی تونم بگم  شایدهم  یه روز گفتم 

.........................................................

این هفته دوست دارم خوشی هامو با دیگران تقسیم کنم، یا دقیق تر بگم: دوست دارم دیگران رو شریک کنم تو کارهای خوبی که می تونم انجام بدم... نوشتن اون مطالب توی گروه یک قسمتش هست ... قسمت دیگه اینه که میتونم کیک بپزم (کیک آلبالو) دستورش رو میذارم ادامه مطلب و اگر کیک رو درست کردم  اینجا هم عکسش رو میذارم!

 می خوام کیک رو برای عموجان ببریم که تا به حال این هنرهای ما رو ندیده اند ! اینطوری درواقع دیگران رو توی مهارت هایی که داریم سهیم می کنیم وَ ... حس خیلی خوبی داره ! پیشنهاد می کنم امتحانش کنید !
.....
کلی کار ِ نکرده دارم 
ادامه مطلب ...

پست # 3

چند روزی که گذشت خونه نرفتم ... به جاش موندم همین جا وَ فقط وقت گذروندم وُ وقت گذروندم ... 

با اینهمه پنجشنبه یه روز خوب برام بود ... در موردش نوشتن برام یه کم سخته اما روی هم رفته روز خوبی بود ...

همون پنجشنبه سه تا از ناخن هام شکست  دومی دستِ راست هم گوشه اش پرید که بعدش باهاش یه کم ور رفتم وُ خوب شد 


این عکس رو برای امتحان میذارم : مال ِ دو سال پیشه ! با کاشی  درستش کردم ... 

پست # 2

نوشتن توی وبلاگ رو دوست دارم ... چیدن پشت ِ سر هم کلمات بهم احساس ِ زندگی میده

اولین بار یادم نیست کی و کجا شروع کردم به نوشتن ... درواقع اولین خاطره ی من از نوشتن ، خاطره ی "نتوانستنم" هست ...

بچه ی آخر خونواده وَ به اصطلاح "ته تغاری" خونه هستم ... آن سال ها ما با خانواده پدری ام ارتباط زیادی داشتیم به خصوص با عمه بزرگترم که آنها هم سه بچه مثل ما داشتند و ما بچه ها دو به دو اختلاف سنی یک سال با هم داشتیم و وقتی دور هم جمع می شدیم شش تا بچه ی شیطون و شلوغ می شدیم که گاهی متحد بودیم و گاهی هم صدای جیغ و دعواهایمان بزرگترها را کلافه می کرد ...

اون روز برای اینکه بچه ها آرام بگیرند پیشنهاد کردند "اسم و فامیل" بازی کنند ... پدرم هم باهاشون بازی می کرد ...

میگن از دیدن ِ اینکه همه به جز "من" قرار هست بازی کنند گریه شدم ... وسط گریه می گفتم: اما من که سواد ندارم ... 


p.s : بلد نیستم لینک وبلاگ های موردعلاقه ام رو بذارم ! ممکنه لطفا کسی کمکم کنه ؟

p.s 2 : یک دلیل ِ درست کردن این وبلاگ شناختن خودمه ... من به شدت ترس از طرد شدن دارم و این موضوع برام زیاد تکرار میشه ... می نویسم شاید فهمیدم برای حلش چه کاری می تونم انجام بدم ...

p.s 3 : دوست دارم از خانه ی مادربزرگم بنویسم ... از تابستان ها و عیدهای باصفایی که داشتیم (روز اول عید و لحظه سال تحویل زیباترین و به یاد موندنی ترین لحظه برام بود...) دوست دارم از درخت انار توی باغچه شان بگم و گل های زیبای آنجا ... از درخت نسترن میان باغچه و از ... پدر بزرگم ...